جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان

بایگانی

خاطره ٢٧: یک لگن لباس شسته دستش بود...

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۴ ب.ظ

کارهاش که تمام شد، رفت لباس هاش را از گوشه‌ کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم می‌خواست می‌رفتم ازش می‌گرفتم و خودم می‌شستم. چه فرقی داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم می‌کردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود. برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم. بند خالی بود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">