خاطره ۱۳: پس باید خوب کار کنی...
يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ق.ظ
به بابا گفت: «من هم میآم پیشت. میخواهم کمک کنم.»
بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد.
احمد این را که دید گفت: «بعد از مدرسه میآم. زود هم برمیگردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت: «پس باید خوب کار کنی.»