جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان

بایگانی

خاطره ۳۰: می‌دونی اون بچه دست ما امانته؟

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۰ ب.ظ

 پرسید: «کجا بودی تا حالا؟»؛ گفتم: «داشتم غذا می‌خوردم.»؛ دست انداخت یقه‌ام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود. مارا که دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقه‌ام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمی‌آمد. گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر، پرسید: «از کی این جایی؟»
ـ یک هفته‌س.
دیگه داشت داد می‌زد.
ـ گفتی دستاتو بشورن؟
ـ گفتم، ولی کسی گوش نداد. یقه‌ام را از لای دستش کشیدم بیرون، دررفتم. من را دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد.
با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.»
ـ نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی، رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریه‌اش را شنیدم.
ـ تو هیچ می‌دونی اون بچه دست ما امانته؟… 
می‌دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">