خاطره ۳۲: شهر ریخته بود به هم...
يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ
مثل یک کابوس بود. فکر میکردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کردهایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجاست، صدای رگبار مسلسلهاشان میآمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.