جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان

بایگانی

زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس‌هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم: «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت: «هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد.
اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
می‌گفت: «مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰

عملیات آزادسازی جاده‌ پاوه بود. قبلاً تعریفش را از بچه ها شنیده بودم. یکی گفت: «اگه تونستی بگی کدوم حاجیه.»
یکی را دیدم وسط جمعیت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گتر کرده. گفتم: «احتمالاً اینه.»
گفت: «آره.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹

صبح زود جلوی چادر فرماندهی می‌ایستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نباید قضا می‌شد.
یک بار از یکیشان پرسیدم: «منتظر چی هستی؟»
گفت: «منتظر سیلی. حاج احمد بیاد، سهمیه‌ امروزمون رو بزنه و ما بریم دنبال کارمون.»
هر روز می‌آمدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۸

آمبولانس دستم بود. با چند نفر دیگر آمدند بالا.

چند متر جلوتر، یک تیر زد. همه‌ بچه ها پریدند پایین به جز من.

داد زد: «چرا نپریدی؟»

ـ چرا بپرم؟

تیر زد. گفت: «برو پایین.»

بعد گفت: «همه بیایید بالا.»

گفت: «مرد حسابی، مگه تو پاسدار نیستی؟»

ـ چرا.

ـ مگه توی آموزش بهت نگفتن اگه جایی صدای تیر شنیدید، فکر کنید کمین خوردید؟

ـ چرا

ـ پس چرا نپریدی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۷

هر روز توی مریوان، همه را راه می‌انداخت؛ هرکس با سلاح سازمانی خودش.

از کوه می‌رفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر می‌خوردیم پایین.

این آموزشمان بود. پایین که می‌رسیدیم، خرما گرفته بود دستش،

به تک تک بچه ها تعارف می‌کرد. خسته نباشید می‌گفت.

خرما تعارفم کرد. گفتم: «مرسی.»

گفت: «چی گفتی؟»

ـ گفتم مرسی.

ظرف خرما را داد دست یکی دیگر. گفت: «بخیز.»

هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.

گفت: «آخرین دفعت باشه که این کلمه رو می‌گی.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۶

آخرین نفری که از عملیات برمی‌گشت خودش بود.

یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره.

حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگین.

تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.

گفتیم: «اگه شهید می‌شدی…؟»

گفت: «این بیت المال بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۵

حاج احمد آمد طرف بچه‌ها. از دور پرسید: «چی شده؟»؛

یک نفر آمد جلو و گفت: «هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت.

به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش.»

حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.

ـ کجای اسلام داریم که می‌تونید اسیر رو بزنید؟!

اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگه‌س. تو حق نداشتی بزنیش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۳

همراه ما کشیده بود عقب. باید یک کم استراحت می‌کردیم و دوباره می‌رفتیم جلو.

قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.

نگاهم کرد. گفت: «شما بخورین. من خوراکی دارم.»

دست مالش را باز کرد. نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۰

هر وقت می‌رفتی توی مقر، نبود؛ مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی می‌رسید می‌دید همه خواب‌اند، آنقدر خسته بود که همان جلوی در، اسلحه‌اش را حایل دیوار می‌کرد، پتو را می‌کشید روی خودش و می خوابید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۹

صدایم کرد و آرام گفت: «امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»
پرسیدم: «اون جا چرا، حاجی؟»
چیزی نگفت. مثل گیج ها نگاهش کردم. بالأخره گفت: «من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردم، از اون جا می‌آن.»
یادم نیست. یکی ـ دوشب بعد بود، صدای انفجار شنیدم. صبح رفتم سرزدم. خون روی دیوارها شتک زده بود. جنازه ها را برده بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۷