شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد، هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد، هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر میشد. کار هر شب بچه ها بود، تا صبح. گاهی وقت ها که نگاهش میکردی، یکی را میدیدی سبزه، کمی جدی، کمی ترسناک حتی. فرمانده نبود، ولی عین فرمانده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمیتوانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم، نه مهمات؛ نمیدادند بهمان.
روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند،
می رفتند بالا. سروصدا و خنده، مینی بوس را پر کرده بود. انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟
غلامرضا خیلی جدی گفت: «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
یک بار ازش پرسیدم: «قضیه زندان رفتنت چی بوده، حاجی؟»
جواب نداد. خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی، هفده شهریور چی کار میکردی؟ وقتی امام اومد، توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ ببین الآن دارم چی کار می کنم.
مادر رفته بود ملاقات. دیده بود ضعیف شده. کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان، دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.
تقلا میکنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود. بعد باز گفته بود: «نگران نباش،خوب میشن.»
هم دانشگاه میرفت، هم کار میکرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت: «برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند. آن دوتا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت: «خواهر جون، فریده، من یه امتحانی دادم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات میخرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من، چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم: «داداش، همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد، آمد خانه با یک پاکت دستش. همبرگر خریده بود؛ برای همه.
دلش میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش میکردند: «آشیخ احمد.»
ولی نرفت. میگفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»
دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد، احمد رفت تو لب. گفت: «اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمیآوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون میکشن، فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛ باید یه کاری کنم.»