برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان، اولین نفر اسم خودش را مینوشت. هرکجا بود، هرقدر هم کار داشت، وقتی نوبتش میرسید، خودش را می رساند مریوان.
برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان، اولین نفر اسم خودش را مینوشت. هرکجا بود، هرقدر هم کار داشت، وقتی نوبتش میرسید، خودش را می رساند مریوان.
کارهاش که تمام شد، رفت لباس هاش را از گوشه کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم میخواست میرفتم ازش میگرفتم و خودم میشستم. چه فرقی داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم میکردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود. برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم. بند خالی بود.
پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم. خودش شروع میکرد.
ـ اصلاَ ببینم، خدا وجود داره یا نه؟ من که قبول ندارم. شما اگه قبول دارین، برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی میآورد. تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع میکرد. یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت: «مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند.
یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت: «بچه های مارو ببرید عقب.»
اعتنا نکردند یا گفتند: «نمیبریم.»
حاجی اشاره کرد، چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند.
ضامن نارنجک را کشید و گفت: «اگه بچههای ما رو نبرید، هلی کوپتر رو همین جا منفجر میکنیم.»
خلبان ها فرار کردند. سرهنگ آمد چیزی بگوید، سیلی حاج احمد کنارش زد.
شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد، هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر میشد. کار هر شب بچه ها بود، تا صبح. گاهی وقت ها که نگاهش میکردی، یکی را میدیدی سبزه، کمی جدی، کمی ترسناک حتی. فرمانده نبود، ولی عین فرمانده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمیتوانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم، نه مهمات؛ نمیدادند بهمان.
روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند،
می رفتند بالا. سروصدا و خنده، مینی بوس را پر کرده بود. انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟
غلامرضا خیلی جدی گفت: «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
یک بار ازش پرسیدم: «قضیه زندان رفتنت چی بوده، حاجی؟»
جواب نداد. خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی، هفده شهریور چی کار میکردی؟ وقتی امام اومد، توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ ببین الآن دارم چی کار می کنم.
مادر رفته بود ملاقات. دیده بود ضعیف شده. کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان، دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.
تقلا میکنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود. بعد باز گفته بود: «نگران نباش،خوب میشن.»
هم دانشگاه میرفت، هم کار میکرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت: «برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند. آن دوتا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.