هر روز توی مریوان، همه را راه میانداخت؛ هرکس با سلاح سازمانی خودش.
از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر میخوردیم پایین.
این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش،
به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت.
خرما تعارفم کرد. گفتم: «مرسی.»
گفت: «چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر. گفت: «بخیز.»
هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.
گفت: «آخرین دفعت باشه که این کلمه رو میگی.»