آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.
یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره.
حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.
تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.
گفتیم: «اگه شهید میشدی…؟»
گفت: «این بیت المال بود.»
آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.
یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره.
حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.
تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.
گفتیم: «اگه شهید میشدی…؟»
گفت: «این بیت المال بود.»
حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسید: «چی شده؟»؛
یک نفر آمد جلو و گفت: «هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت.
به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟!
اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگهس. تو حق نداشتی بزنیش.
همراه ما کشیده بود عقب. باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.
نگاهم کرد. گفت: «شما بخورین. من خوراکی دارم.»
دست مالش را باز کرد. نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند.
هر وقت میرفتی توی مقر، نبود؛ مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی میرسید میدید همه خواباند، آنقدر خسته بود که همان جلوی در، اسلحهاش را حایل دیوار میکرد، پتو را میکشید روی خودش و می خوابید.
صدایم کرد و آرام گفت: «امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»
پرسیدم: «اون جا چرا، حاجی؟»
چیزی نگفت. مثل گیج ها نگاهش کردم. بالأخره گفت: «من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردم، از اون جا میآن.»
یادم نیست. یکی ـ دوشب بعد بود، صدای انفجار شنیدم. صبح رفتم سرزدم. خون روی دیوارها شتک زده بود. جنازه ها را برده بودند.
مثل یک کابوس بود. فکر میکردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کردهایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجاست، صدای رگبار مسلسلهاشان میآمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
وقتی گفتم امر خیر در پیش دارم، نرم تر شد، ولی بازهم میگفت: «بیست روز نه.»؛ میگفت: «نمیشه.»
گفتم: «پس چند روز، حاجی؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول میکشید.
برگه مرخصی را گرفتم و رفتم.
پرسید: «کجا بودی تا حالا؟»؛ گفتم: «داشتم غذا میخوردم.»؛ دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود. مارا که دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمیآمد. گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر، پرسید: «از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتی دستاتو بشورن؟
ـ گفتم، ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون، دررفتم. من را دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد.
با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.»
ـ نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی، رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
با بچه ها توی شهر میرفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم: «کیه؟»؛ گفتند: «متوسلیان.»
به فرماندهم گفته بود: «بهش بگین این لباسو میون کردا نپوشه. ما نیومدیم اینجا مانور بدیم.»
برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان، اولین نفر اسم خودش را مینوشت. هرکجا بود، هرقدر هم کار داشت، وقتی نوبتش میرسید، خودش را می رساند مریوان.