جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان

بایگانی

۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات حاج احمد» ثبت شده است

هم دانشگاه می‌رفت، هم کار می‌کرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت: «برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می‌کردند. آن دوتا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۴

دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت: «خواهر جون، فریده، من یه امتحانی دادم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات می‌خرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من، چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم: «داداش، همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد، آمد خانه با یک پاکت دستش. همبرگر خریده بود؛ برای همه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هنرستان فنی درس می‌خواند. برایم یک گردن بند درست کرده بود. ورقه های فلزی را شکل لوزی و دایره بریده بود و کرده بود توی زنجیر. یک قلب هم وسطش که رویش اسمم را نوشته بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۴

دلش می‌خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش می‌کردند: «آشیخ احمد.»
ولی نرفت. می‌گفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۲۰

دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو می‌گفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد، احمد رفت تو لب. گفت: «اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمی‌آوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون می‌کشن، فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛ باید یه کاری کنم.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۰

سینی های شیرینی را پر می‌کرد، می‌گذاشت روی پیش خان. وقتی از مغازه بیرون می‌رفت، سینی ها خالی بود.
آخرهای دبیرستان که بود، دیگر بابا می‌توانست خیلی راحت مغازه را دستش بسپارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۶

به بابا گفت: «من هم می‌آم پیشت. می‌خواهم کمک کنم.»

بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد.

احمد این را که دید گفت: «بعد از مدرسه می‌آم. زود هم برمی‌گردم که درسام رو بخونم.»

بابا اول سکوت کرد. بعد گفت: «پس باید خوب کار کنی.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۳

سرش توی کار خودش بود. آرام، تنها، یک گوشه می‌نشست. کم تر با بچه ها بازی می‌کرد. خیلی لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچه‌ی چهارساله که نباید این قدر آروم باشه.
بعدها فهمیدند قلبش ناراحت است. عملش کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۱

چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت می‌زد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۶

وارد دارخوین شده بودیم. ۳ روز بعد نامه‌ای به امضای حاج احمد به دستم رسید که «در اسرع وقت جمع کنید و به تهران بیایید که عازم لبنانیم». نامه توسط محسن مهاجر از بچه‌های مشهد که در والفجر ۴ به شهادت رسید و جنازه‌اش هم همانجا ماند، به دستم رسید. اول فکر می‌کردم شوخی است؛ بعد که پیش آقای رحیم صفوی رفتم، گفت: درست است، سریعاً بروید، به پادگان امام حسین (ع).
حاج احمد متوسلیان به ما گفت: من اگر به لبنان بروم، برنمی‌گردم شما فکر خودتان باشید.
و بعد برایمان تعریف کرد که یادتان هست فتح‌المبین، امکانات نداشتیم و می‌گفتم نکند شکست بخوریم، در همان تاریکی برادری با لباس فرم سپاه به پشتم زد و گفت: «حاج احمد، خدا را فراموش کردی، ائمه را از یاد برده‌ای فکر تویوتا و تجهیزات هستی» همانجا مژده پیروزی فتح‌المبین را به من داد و گفت عملیاتی به نام الی‌بیت‌المقدس در پیش دارید، در این عملیات خرمشهر آزاد می‌شود بعد از آن، تو به لبنان می‌روی و دیگر برنمی‌گردی.»
۴ روز لبنان ماندیم تا اینکه حضرت امام گفتند: «راه قدس از کربلا می‌گذرد، برگردید.» قرار شد ما به تهران بیاییم، اما حاج‌احمد به همراه ۳ تن از بچه‌ها به بیروت رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۷