جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان

بایگانی

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات متوسلیان» ثبت شده است

کومله ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بیایند تو. احمد از پشت بی سیم پرسید: «چند نفر هستید؟»
مسئول گروه گفت: «چندتا از خواهرا این جا هستن.»
یک لحظه صدایی نیامد. بعد احمد گفت: «بهشون بگو یه نارنجک دستشون باشه. اگه ما موفق نشدیم، تو اتاق منفجرش کنن.»
ناامید، نارنجک را توی دستم فشار دادم.
حاج احمد مضطرب از پشت بی سیم پرسید: «شما حالتون خوبه؟ ما داریم می‌آییم. لازم نیست کاری کنید. مفهومه؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۹

توی مریوان، خانم ها را به مسجد راه نمی‌دادند.

متوسلیان به خانم ها می‌گفت:

«برید طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپرید پایین.»

توقع داشت چریک باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۵

یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان. توی ایست بازرسی هیچکس نبود.
هرچه سروصدا کردیم، کسی پیدایش نشد. رفتم سنگر فرماندهیشان. فرمانده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم: «حاج احمد داره می‌‌آد.» خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر.
برگشتنی سر راه، همان جا، پیاده شد.
دست طرف را گرفت کشید کناری.
گوش ایستادم.
ـ من اگه زدم تو گوشت، تو ببخش. اون دنیا جلوی ما رو نگیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۴
توی مریوان، ارتفاع کانی میران، یک سنگر داشتیم، توش ده ـ دوازده نفر خوابیده ‌بودیم.جا نبود.
شب که شد، پتو برداشت، رفت بیرون خوابید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۳

زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس‌هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم: «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت: «هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد.
اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
می‌گفت: «مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰

عملیات آزادسازی جاده‌ پاوه بود. قبلاً تعریفش را از بچه ها شنیده بودم. یکی گفت: «اگه تونستی بگی کدوم حاجیه.»
یکی را دیدم وسط جمعیت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گتر کرده. گفتم: «احتمالاً اینه.»
گفت: «آره.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹

صبح زود جلوی چادر فرماندهی می‌ایستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نباید قضا می‌شد.
یک بار از یکیشان پرسیدم: «منتظر چی هستی؟»
گفت: «منتظر سیلی. حاج احمد بیاد، سهمیه‌ امروزمون رو بزنه و ما بریم دنبال کارمون.»
هر روز می‌آمدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۸

آمبولانس دستم بود. با چند نفر دیگر آمدند بالا.

چند متر جلوتر، یک تیر زد. همه‌ بچه ها پریدند پایین به جز من.

داد زد: «چرا نپریدی؟»

ـ چرا بپرم؟

تیر زد. گفت: «برو پایین.»

بعد گفت: «همه بیایید بالا.»

گفت: «مرد حسابی، مگه تو پاسدار نیستی؟»

ـ چرا.

ـ مگه توی آموزش بهت نگفتن اگه جایی صدای تیر شنیدید، فکر کنید کمین خوردید؟

ـ چرا

ـ پس چرا نپریدی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۷

هر روز توی مریوان، همه را راه می‌انداخت؛ هرکس با سلاح سازمانی خودش.

از کوه می‌رفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر می‌خوردیم پایین.

این آموزشمان بود. پایین که می‌رسیدیم، خرما گرفته بود دستش،

به تک تک بچه ها تعارف می‌کرد. خسته نباشید می‌گفت.

خرما تعارفم کرد. گفتم: «مرسی.»

گفت: «چی گفتی؟»

ـ گفتم مرسی.

ظرف خرما را داد دست یکی دیگر. گفت: «بخیز.»

هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.

گفت: «آخرین دفعت باشه که این کلمه رو می‌گی.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۶

آخرین نفری که از عملیات برمی‌گشت خودش بود.

یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره.

حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگین.

تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.

گفتیم: «اگه شهید می‌شدی…؟»

گفت: «این بیت المال بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۵